به غذای یک عصر مشتی کرم
به حاشیههای حریر پلکهایت
به چشمهایت
مینگرم
*
میراب امروز دو ساقی جوان آورده است
برای همة عمرمان
برای آنکه تصویرمان همه در قدح تلخ
پیر شود
و برای کاجهای سوخته
*
نگران هر چرخش چشمانت
که چون دو مروارید مسروقه
از دست میدهم
و دستانت
که چون شاخههای سرکشیده
از دست میدهم
*
شب را
همچون دو گیوة تاریک پوشیدهای
تا در کنارة امواج صبح
به آب زنی
*
ما در کناره این رود
و آب
در جمجمهها
بوی جلبک میداد
و گاوهای تشنه
در آخرین مزارع کوچ
ماغ میکشیدند
*
پایان گرفتهایم
اما
نه چون بادها بر دیوار
همچون سری بر دامان
پایان گرفتهایم
*
اما در پینة پلکهایت
مناهی حکمت
گل پرخاری است
که از بوسههای جوانیام روییده است
*
میراب امروز دوساقی آورده است
با قدحی کهنه در دست
بر دامنی که برچیده است
امروز اگر نرفتهام فردا هست
در پست اگر نخفتهام بالا هست
بالاییم این جزیره خرگاهم نیست
تا ساحل اگر نشد، دل دریا هست
دیماه 87
سید میثم طباطبائی (ساحل)
برای متفاوت شدن که نه، و نه فقط برای متبرک شدن، که برای آنکه نشانهای از خویشتن بیابیم
1ـ قال الصادق (ع):
لایستیقن القلب انّ الحق باطل ابداً، و لایستیقن ان الباطلَ حق ابدًا
قلب هرگز درباره باطل بودن حق به یقین نمیرسد و هرگز درباره حق بودن باطل یقین نمی یابد.
پس آیا هرگز انکار حقیقی وجود دارد؟و آیا آخرین منزل نفی چیزی جز تردید نیست؟
.
بحارالانوارـ ج 67 ص 58
2ـ زیبایی با حقیقت برابر است. اما زیبانمایی را چه باید کرد؟
سئل عن امیرالمؤمنین: ایُّ صاحب شر؟
قال(ع): المزیّن لک معصیت الله
سؤال شد از علی (ع) که نشانه همراه ناهمراه چیست؟
فرمود: آنکه معصیت الهی را در چشمانت زیبا مینمایاند.
کلمات کلیدی: حدیث، شناخت زیبایی (تو بگو زیبایی شناسی)
در نفی نفی تازه به اثبات میرسیم
امکان فوت نیست به مافات میرسیم
در غیب آفتاب به شب چنگ میزنیم
در چنگ شب به صبح شهادات میرسیم
با خود حکایت از منِ بی دوست میکنیم
کم کم درون خود به محاکات میرسیم
در خود اگرچه فکر محال است دیگری
خلوت نشین به جمع محالات میرسیم
در هفت لایه خاک اگر سر فرو کنیم
روزی به هفت سوی سماوات میرسیم
در آخرین شگرد زمان مات میشویم
در ابتدای آینهها مات میرسیم
جز در گذار مستی گامش نمیرویم
این راه ماست، ما به خرابات میرسیم
آبان 1388 سید میثم طباطبائی (ساحل)
به یگانهی تاریخها و یگانگانش:
شب در کویر بوی سپیدار کهنه داشت
یک جلگه دشت در بُن هر خار کهنه داشت
ماهِ بلند غار سپیدی به نور بود
اصحاب کهف در دل هر غار کهنه داشت
دامان چاه و برکهی خاموش اشکها
در گوش خاک دانهی اسرار کهنه داشت
صدها امیر داشت که تنهاترینشان
تکه حصیر پارهی نمدار کهنه داشت
*
در خانه یک عبای یمانی به چوب رخت
فرزند و همسر و در و دیوار کهنه داشت
یک روز گرم هم که نبودید کودکش
پیراهن معطر پُرخار کهنه داشت
آن سوی خیمهها نه فقط یک شریعه بود
سالار رودخانه، علمدار کهنه داشت
*
همه خانههای دیگر در کنج کهکشان
هم نامهای عبری بسیارِ کهنه داشت
*
تنها نه بارِ دانه که بر دوش میکشید
حلاجهای نو سرِ هر دار کهنه داشت
پایان نمیگرفت شرابی که باز شد
بر سفرهای که ساقی و میخوار کهنه داشت
*
او بود و تیغها و تبرها که میشکست
او بود و دشت بوی سپیدار کهنه داشت
س. م. ط/ 1388/ قم