در نفی نفی تازه به اثبات میرسیم
امکان فوت نیست به مافات میرسیم
در غیب آفتاب به شب چنگ میزنیم
در چنگ شب به صبح شهادات میرسیم
با خود حکایت از منِ بی دوست میکنیم
کم کم درون خود به محاکات میرسیم
در خود اگرچه فکر محال است دیگری
خلوت نشین به جمع محالات میرسیم
در هفت لایه خاک اگر سر فرو کنیم
روزی به هفت سوی سماوات میرسیم
در آخرین شگرد زمان مات میشویم
در ابتدای آینهها مات میرسیم
جز در گذار مستی گامش نمیرویم
این راه ماست، ما به خرابات میرسیم
آبان 1388 سید میثم طباطبائی (ساحل)
به یگانهی تاریخها و یگانگانش:
شب در کویر بوی سپیدار کهنه داشت
یک جلگه دشت در بُن هر خار کهنه داشت
ماهِ بلند غار سپیدی به نور بود
اصحاب کهف در دل هر غار کهنه داشت
دامان چاه و برکهی خاموش اشکها
در گوش خاک دانهی اسرار کهنه داشت
صدها امیر داشت که تنهاترینشان
تکه حصیر پارهی نمدار کهنه داشت
*
در خانه یک عبای یمانی به چوب رخت
فرزند و همسر و در و دیوار کهنه داشت
یک روز گرم هم که نبودید کودکش
پیراهن معطر پُرخار کهنه داشت
آن سوی خیمهها نه فقط یک شریعه بود
سالار رودخانه، علمدار کهنه داشت
*
همه خانههای دیگر در کنج کهکشان
هم نامهای عبری بسیارِ کهنه داشت
*
تنها نه بارِ دانه که بر دوش میکشید
حلاجهای نو سرِ هر دار کهنه داشت
پایان نمیگرفت شرابی که باز شد
بر سفرهای که ساقی و میخوار کهنه داشت
*
او بود و تیغها و تبرها که میشکست
او بود و دشت بوی سپیدار کهنه داشت
س. م. ط/ 1388/ قم
دارم هزار چشم به دستان اهل بیت
این چشمها که ماندهست حیران اهل بیت
این لب که سهم زمزم و تربت گرفته است
تا گل کند نهالم با نان اهل بیت
دارم هزار پنجه به دیوار خویشتن
دارم هزار دست به دامان اهل بیت
این سر کشیده ام به سرِ قله تا کنم
در لطمههای باد پریشان اهل بیت
یک چند جرعه ابر عطش در دلم نشست
تا رود رود پر کند از خوان اهل بیت
اینک اگر بگیرد باران به دامانم
در دشتها ببارم باران اهل بیت
اینک اگر ببیند خورشید، خانهام
اینک اگر بگردد چشمان اهل بیت
*
فکر ضمانت است دل آهوی غزل
این خستهای که سرنشانده به دیوان اهل بیت
آنقدر در غبار حاشیه ماندیم تا نشست
چون سایهای همین به گوشه کناران اهل بیت
جز سایه و غبار نمیماند از کسی
روزی که زین کنند سواران اهل بیت
*
دل بسته بود حلقه به ایوانشان ولی
خون میگذشت از سرِ ایوان اهل بیت
سید میثم طباطبائی/ 1388 / قم
برای موعود:
پوستین پدر به دست تو بود
توش و تای سفر به دست تو بود
خاطر دوستان تو را می خواست
دوستان را نظر به دست تو بود
سینه ها از مدال سنگین بود
رتبه ی ترک سر به دست تو بود
خسته در باد شاخه می کردیم
شاخه را برگ و بر به دست تو بود
ناله در کوهسار می پیچید
صخره ها را کمر به دست تو بود
ابر و دریا ، شب و ترانه ی خاک
رشته ی خشک و تر به دست تو بود
سایه ای، مست گونه ای با ما
مستی ناب تر به دست تو بود
بیشتر هجر بود و حیرانی
وصلکی مختصر به دست تو بود
دل به دستان غم نمی دادم
دست این دل اگر به دست تو بود
حلقه ی اشک ها شراب نداشت
جام اهل نظر به دست تو بود
خسته از انتهات می پرسد
انتها را خبر به دست تو بود
اگر از نیمه برنمی گشتی
دست ما هر سحر به دست تو بود
کاشکی می رسید نوبت ما
کاشکی سر به سر به دست تو بود
سید میثم طباطبائی
آخرین اصلاح تیر ماه 88 / شهرری
دارم هزار چشم به دستان اهل بیت این چشم ها که مانده ست حیران اهل بیت
این لب که سهم تربت و زمزم گرفته است تا گُل کند نهالم با نان اهل بیت
این سر کشیده ام به سرِ قله تا کنم در لطمه های باد پریشان اهل بیت
دارم هزار پنجه به دیوار خویشتن دارم هزار دست به دامان اهل بیت
یک چند جرعه ابر عطش در دلم نشست تا رود رود پر کند از خوان اهل بیت
اینک اگر بگیرد باران به دامنم اینک اگر ببارد باران اهل بیت
اینک اگر ببیند خورشید، خانه ام اینک اگر بگردد چشمان اهل بیت
*
فکر ضمانت است دل آهوی غزل این خستهای که سرنشانده به دیوان اهل بیت
آنقدر در غبار حاشیه ماندیم تا نشست چون سایهای همین به گوشه کناران اهل بیت
جز سایه و غبار نمی ماند از کسی روزی که زین کنند سواران اهل بیت
.........
دل بسته بود حلقه به ایوانشان ولی خون می گذشت از سر ایوان اهل بیت
ط/ فروردین 1388/ قم
کلمات کلیدی: غزل