دارم هزار چشم به دستان اهل بیت
این چشمها که ماندهست حیران اهل بیت
این لب که سهم زمزم و تربت گرفته است
تا گل کند نهالم با نان اهل بیت
دارم هزار پنجه به دیوار خویشتن
دارم هزار دست به دامان اهل بیت
این سر کشیده ام به سرِ قله تا کنم
در لطمههای باد پریشان اهل بیت
یک چند جرعه ابر عطش در دلم نشست
تا رود رود پر کند از خوان اهل بیت
اینک اگر بگیرد باران به دامانم
در دشتها ببارم باران اهل بیت
اینک اگر ببیند خورشید، خانهام
اینک اگر بگردد چشمان اهل بیت
*
فکر ضمانت است دل آهوی غزل
این خستهای که سرنشانده به دیوان اهل بیت
آنقدر در غبار حاشیه ماندیم تا نشست
چون سایهای همین به گوشه کناران اهل بیت
جز سایه و غبار نمیماند از کسی
روزی که زین کنند سواران اهل بیت
*
دل بسته بود حلقه به ایوانشان ولی
خون میگذشت از سرِ ایوان اهل بیت
سید میثم طباطبائی/ 1388 / قم