دارد درختی سبز در من میشکوفد
یک غنچه در انبوه آهن میشکوفد
بر خاک بی باریم باران مینشیند
بر چاردیواریم روزن میشکوفد
از برکة بی آب چشمم راهی از اشک
از کوچهای بن بست برزن میشکوفد
در خلوتم تشویشهایی بی صدا بود
در خلوتم دفاف و نیزن میشکوفد
دارد مرا رودی به دریا میرساند
دارد مرا رودی به دامن میشکوفد
دارد به لب ها زمزم و می مینشیند
گلسنگهایی بر فلاخن میشکوفد
شاید تو را پایان دیوان حک نمایند:
«نامی که سر بر سنگ مردن میشکوفد»