دارد درختی سبز در من میشکوفد
یک غنچه در انبوه آهن میشکوفد
بر خاک بی باریم باران مینشیند
بر چاردیواریم روزن میشکوفد
از برکة بی آب چشمم راهی از اشک
از کوچهای بن بست برزن میشکوفد
در خلوتم تشویشهایی بی صدا بود
در خلوتم دفاف و نیزن میشکوفد
دارد مرا رودی به دریا میرساند
دارد مرا رودی به دامن میشکوفد
دارد به لب ها زمزم و می مینشیند
گلسنگهایی بر فلاخن میشکوفد
شاید تو را پایان دیوان حک نمایند:
«نامی که سر بر سنگ مردن میشکوفد»
هر روز روزنامههای جهان را ورق زدیم، در صفحهی سیاه سیاست نبودهای
گاهی که بست حلقه به گِزدت لغات سرد، با این دل گداخته راحت نبودهای
هر کس نشست زیر درخت تو سایهوار، در سایه سار ساعت عصر تو سر کشید
هر کس نشاند نام تو بر شانههاش، تو، بر شانههاش مرغ سعادت نبودهای
در تپهدشتهای فراسوی سبز؟ نه! در باغ حلقه حلقهی گیسوی سبز؟ نه!
در سطح بی تراز ترازوی سبز؟ نه! جز در شکاف سرخ جراحت نبودهای
گاهی که بودهای ببخش سعادت نداشتیم! یا جاده مِه گرفته بود و ادامت نداشتیم!
یا تنگ بود وقت و مشغله، فرصت نداشتیم! ای باغبان که جز به باغ اجابت نبودهای
*
این روزها ولی که کار به جایی رسیدهاست... آن کمترین شتک به برگ و نوایی رسیده است...
من دیدهام: نظر به ثانیههایی رسیدهاست... ...وی آسیاب نابلد که به نوبت نبودهای
سر به سر صحبت مچنون است
صحبت از قافیه بیرون است
لاجرم باد به صحراهاست
لاجرم غنچه دلش خون است
«لاجرم» چیست؟ گریز از خود
آنکه زندانی گردون است
آنکه دور از تو دلی بر دار
آنکه در پیش تو خاتون است
دست از حوصلهام بردار!
پایم از حوصله بیرون است
سینهام لایق دستت نیست
سینهام حفرهی قارون است
چیست در سینه که در هر کام
هفت آتشکده مدفون است؟
نام تو زیر زبان من
جرعهای در تب هامون است
کهنهاندیشهام آری اشک
وقتی از مکتب جیهون است
ای که از ابر تو بارانم
این که دامن شده کارون است
این که تو کشتی دریاها
این که من پنجره، قانون است
سیدمیثم طباطبائی (ساحل) خرداد 88